نفس ما مهتابنفس ما مهتاب، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما مهتاب

دو روز پر غصه....

عزیز دل مامان سلام...الهی مامان برات بمیره...از روز سه شنبه عصر که رفتم خونه تا الان که اومدم اداره روزای خیلی سختی رو گذروندم...آخه نفسم یهو بدون مقدمه مریض شید...وبی حال وتب کرده افتادی...حالت تهوعم داشتی ...دلم کباب شد برات مامانی...الهی درد وبلات بخوره به جون مامان...دو روز خنده ی قشنگت و شیرین زبونیاتو ندیدم..وبرام قرنها گذشت تا دیروز عصر که بعد یه خواب طولانی (که همش مامان بالای سرت نشسته بودو دعا میکرد) بیدار شدی و خندیدی.. انگار توی اون تاریکی همه جا نور بارون شد...با اینکه اسهال کرده بودیو کلی ام خرابکاری شده بود ولی انگار دنیا رو به من دادن...وقتی تمیزت کردم و تو بعد 2روز پیشیتو بغل کردی پر از شکر شدم....وقتی گفتی آب میخوای وسمنی.....
28 مهر 1391

شیرین زبون

خاله زهرا الان اصفهانه..صب گوشیو آوردی دادی به من گفتی "خاله خاله":یعنی زنگ بزن خاله باهاش صحبت کنم...منم گوشیشو گرفتم ..خاله گفت میخوای برات چی بخرم..گفتی"هندونه بخره"!!!خاله هم که بدجوری عاشقته..همش داشت قربون صدقه ات میرفت..فدات شم که اینقد مهربون و خواستنی هستی عزیزم... ...
25 مهر 1391

عروسی خاله جون الناز...

دیشب عروسی همکارمامان بود ..خاله الناز...منم حاضرت کردم سر ساعت اونجا بودیم ولی هنوز هیشکی نیومده بود!!! خلاصه آرام جون که اومد با هم خوش وبش کردین توام همش میخواستی بغلش کنی قربونت برم مهربونم...موقع رقص عروس و دوماد تو اون فضای رمانتیک! رفتی صاف واستادی کنار عروس و نیگاش میکنی...کلی ام از چراغای رنگی و پرژکتورای توی تالار خوشت اومده بود...بعدش که رفتی پیش بابا ومن تا آخر عروسی تنها بودم...راستی پیشیتم آورده بودی که "نای نای" کنه!!! خودتم یه چند باری نای نای کردی...وقتی اومدم خونه تو و بابا بیدار بودین هنوز. البته بابا گفت خیلی خوابت میومده ولی همش میگفتی"مامان بیاد جیجی بخوریم".. جیگرتو بخوره که بدونه مامان خوابت نمیبره...تازه بابا رو هم م...
25 مهر 1391

یه دختر دارم شاه نداره...

دخترم با این سنه کمش کلی شعر بلده..کافیه سه بار یه شعرو برات بخونیم ..بعدش باهامون تکرار میکنی...ما هم که دلمون قنج میره و محکم فشارت میدیم ...میدونم دخترم یه نابغه است...حالا ببین کی دارم بهت میگما.. دیالوگ مامان وبابا و مهتاب خانومی برای شعر خوندن: شعر اول:یه دختر دارم شاه نداره: مامان وبابا:"یه دختر دارم.."       مهتاب جون:"شا نداله" "صورتی دارره..."                                "ماه نداله" "به کس کسونش..."                          "نمیدم" "به همه نشونش...."   &...
25 مهر 1391

مگه میشه با تو قهر کرد آخه...

دیروز ناهارتو کم خوردی عصری برات عدسی گذاشتم با سیب زمینی (سمنی) که خیلی دوس داری...آماده که شد چند تا قاشقو با اشتها خوردی تا اینکه چشمت افتاد به لیمو ترش ...اینقد گفتی "تش" که مجبور شدم بدم بهت.دیگه ام غذا نخوردی ..منم مثلا باهات قهر کردم وبهت اخم میکردم..قربون جیگرم برم که قشنگ درک میکردی..نشستم روی مبل ...اومدی دسته ی مبلو گرفتی وهی با ناز میگی"مامانی؟"...منم جوابتو نمی دادم...بعدش میگی"بگل کند"یعنی بغلم کن...قربونت برم چند بار بی اعتنایی کردم آخرش با گریه میگفتی"مامانی بگلم کند"...آخه شما بگین کی دیگه میتونه اون چشای خوشگل خیسو ندیده بگیره ..بغلت کردمو کلی ام بوست کردم...قربونتم برم که توام دستاتو دور گردنم حلقه کردی وسرتو گذاشتی رو شو...
25 مهر 1391

مهتاب لالا...

دختر گلم تو این عکس در حالی که منو بابا در تدارک رفتن به بیرجند و خونه عمه جون بودیم راحت و آروم خوابت برده بود..مثل فرشته ها خوابیدی دختر ناز مامان..توی راه هم همش تو بغل مادربزرگ خواب بودی..قربونت برم که اینقده ماهی..مماختم میبینی یه لک کوچولو داره؟..آخه چند روز قبلش از لبه تخت افتادی ..!!بس که آتیشپاره ای تو شیطون...بوس بوس الهی فدای فرشته ام بشم.... ...
25 مهر 1391

متفرقه..

چند تا عکس با موضوعات مختلف ازت تو این پست میذارم...هر عکس و هر لحظا از تو برامون یه خاطره ی شیرینه.. اصلا اجازه نمیدی این گردنبند یا دستبندا رو تنت کنم..زودی درشون میاری...این لباسم عمو مرتضی برات خریده بود از مکه...تا حالا هر چی عمو مرتضی برات آورده خوشگل بوده مغلومه خوش سلیقه است ..خوش بحال ریحانه جون... این لباسم عمو برات از مکه آورده بود...ین توپم وقتی هنوز اصلا نبودی از چابهار بابایی خریده بود واسه نی نی اش...بهش میگفتی "بوت" عاشقشم بودی... اینجا از خونه خاله معصومه اومده بودیم..آخه از سفر حج برگشته بودنو با هم رفته بودیم استقبالشون...میبینی چقد ذوق کردی آخه دستمال کاغذی دیدی...دشمنش بودی...اگه میدیدیش در چشم به هم...
25 مهر 1391

برای تو

عشق من همسرم... دنیای من با وجود گرم و پر از عشق تو بود که رنگی از نور گرفت...و از تو بود که من عشق را فهمیدم... عزیزم میخواهم از تو بخاطر همه مهربانی ها و گذشت هایت...همراهی ها و همدلی هایت...واز همه مهمتر هدیه شیرین و آسمانیت "مهتاب" تشکر کنم..و از خدا بخواهم تورا برایمان تا همیشه نگهدارد... ...
24 مهر 1391
1